+6
ساعت :21:22:20 + جاشنیش تاخیر ....
پنجشنبه تصمیم گرفتیم بریم خونه عموم که تو روستا بود ...اولاش ک خوب بود رفتیم ولی هوا خعلی گرررررررم بود
دورو ورای ساعت یازده رسیدیم اونجا و با هر چی خستگی نشستیم کلی هندونه خوردیم ...هنو گفت و گو ها شروع نشده بود ک از خونه همسایمون صدا جیغ و داد زنا اومد بیرون پریدم بیرون ببینم چی شده ( من بعضی وقتا خیلی کنجکاو میشم ! ) ...گفتن ک یکی از فامیلامون به رحمت ایزدی پیوسته و اینا ..خیلی ناراحت شدیم خیر سرمون اومدیم تفریح !دیگه خب مراسم فوت ایشون هم گرفتن و ما هم مجبور بودیم که با جمعیت بریم ....خیلی برام جالبه که چرا این زنا خودشونو میکشن و صورت خودشونو خونی میکنن و شیون میکنن بابا این که رفت خدا رحمتش کنه ...مگه انسان وقتی میمیره دیگه به نابودی میره ! ...تنها برای دخترش و نَوَش دلم سوخت ...دخترش چن ماه بود پدرشو ندیده بود و قبل از غسل و کفن هم نزاشتن باباشو ببینه ...نَوَش هم یه گوشه نشسته بود و همش گریه میکرد فقط دلم برا این دوتا سوخت !
این شیون پیرزنا هم تموم نمیشد ینی الان صداشون تو گوشمه !
مرگ یکی از فامیلامون باعث شد که خیلیا این دشمنی هاشونو بزارن کنار ...
و همینطور باعث شد که من روی خوش به داییم و عمه ام نشون بدم امیدوارم دیگه بینمون خراب نشه و اونا هم منو دوس داشته باشن و منم دوسشون داشته باشم
روح ایشون هم شاد .........
امیدوارم که شب اول قبر براش راحت باشه ....